نمیــــ دانم
نمیــــ دانم

نمیــــ دانم

آیینه ( مسخ) فرهاد

میینم صورتمو تو آینه،

با لبی خسته می‌پرسم از خودم :
این غریبه کیه ؟ از من چی می‌خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم ؟

باورم نمیشه هر چی می بینم ،
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم ،
به خودم می‌گم که این صورتکه ،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستم‌و روی صورتم،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،

من‌و توی آینه نشون می‌ده، 

میگه: این تو یی، نه هیچ کس دیگه!


جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!


*

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلب‌ات می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تموم‌شون!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد